انشا درون مورد یک روز برفی به منظور دانش آموزان
خواندني ها | ۱۷ آذر۱۳۹۴ | 118891 بازدید | نظرات
به نام خداوند بخشنده و مـهربان
موضوع انشا: انشاه در مورد ان سوی پنجره زمستان یـا توصیف یک روز برفی ( به منظور موضوعهای مشابه نیز کاربرد داد)
صبح بیدار شدم و سرمای عجیبی درون اتاقم حس کردم نگاهم بـه پنجره افتاد کـه دیدم پشت پنجره مقدار زیـادی برف سفید نشسته است… حس عجیبی درون دلم جوانـه زد و با سرمای برف و زیبایی آن دو حس متفاوت را درون قلبم حس کردم…سریع از جا بلند شدم و به سمت حیـاط دویدم برف سفید همـه جا را سفید پوش کرده بود ..به سمت برفها دویدم و دستانم را درون عمق برف فرو بردم و از شادی فریـاد کشیدم…. انشاه در مورد ان سوی پنجره خدایـا شکر… عجب نعمت سرد و زیبایی! بی اختیـار یـاد لباسهای زمستانی ام افتادم و از اینکه سال گذشته همـه چیز خریده بودم خرسند شدم اما درون کنار این خوشحالی بـه یـادکودک دست فروش کنار مدرسه افتادم بـه یـاد لباسهای کهنـه اش…. انشاه در مورد ان سوی پنجره قطره اشکی بر چشمانم نشست او امروز چه خواهد پوشید؟ وقتی بـه مدرسه رسیدم فقط چشمانم درون انتظار دیدن او بود بر خلاف انتظارم کـه امروز لباسهای گرمـی خواهد داشت باز هم کفشـهای پاره ی او سردی برف را برایم سردتر کرد…
این بود انشای من.
پایـان.
منبع: پیـام سلام ای ار
انشای دوم
دوباره مـی آید، انشاه در مورد ان سوی پنجره هر سا ل همـین موقع مـی آید. کوله بارش را جمع مـی کند و به سوی پاییز مـی آید. پاییز هم کاسه ای آب به منظور بدرقه اش مـی ریزد ولی قدم زمستان آنقدر سرد هست که برف بر روی تپه شروع بـه با مـی کند. بله زمستان آمد، بعد از پاییز هر سال این گونـه هست . ولی امسال و سال های بعد زمستان شاید مـهربان باشد و شاید قدمش سرد نباشد و شاید برفی نیـاید. سنجابی کـه فندق هایش را کنار درختی پنـهان کرده با اشتیـاق بـه سمت خانـه اش مـی دود و همچون ستاره ای درخشان مـی خندد. زمـین نیز با طراوت و شادابی از گرسنگی اش مـی گذرد و غذای ذخیره شدهی او را نمـی قاپد چون اگر غذایش را بخورد او دیگر غذایی به منظور خوردن ندارد و زمـین طرفدار عدل و داد است. درختان مانند اسکلت های بلور آجین درون مـیان جنگل نمایـان اند و قندیل های نقره ای و درخشنده ی کنارهی غار روشن کننده ی تاریکی سرما اند. سرما ناراحت هست چون آفتاب ناراحت هست و همچنین درخت کـه دیگر نمـی تواند سر سبزی چمنزار را ببیند و در اعماق آن سفر کند. آفتاب نظاره کنننده ی این منظره است. او برف را مـی بیند، سنجاب را مـی بیند و همچنین پنبه های خیس و نم دار ننـه سرما. سرما مـی گوید کـه لحاف ننـه سرما پاره شده ولی ننـه سرما مـی گوید لحاف خدا پاره شده، من نمـی دانمک کدام درست هست ولی مـیدانم کـه خداوند لحافی را بی خود و بی جهت پاره نمـی کند، حتمأ سرما خشمگین آب پاییز را بـه یخ تبدیل کرده و پاییز ناراحت شده است.ولی صحبت سرما و دندان پاییز نگذاشت بگوید کـه او برگ درختانش ریخته است. و این حس همکاری اینجا هست، نـه درون شـهر، درون آنجا نفس کز گرمگاه مـی آید یرون ابری شود تاریک و مـه درون آسمان تیره ی سرما پنـهان مـی کند مارا . نمـی زارد ببینیم یکدگر را و حل کنیم درد و ناله ی مردمان شـهرمان را.
انشای سوم
دی شب پشت پنجره ی ما و تمام پنجره های دیگر برف آمد.
همـه جا نشست و نور ماه را بـه تاریکی مـیان اتاق ها انداخت.
نیمـه شب کـه من بـه دلایلی هنوز مثل جغد عجیب و مرموزی بیدار بودم
لایـه ای از برف دیگر همـه جا را پوشانده بود و
جالب تر این که صبح روز بعد آن لایـه ی تمـیز و دست نخورده ضخیم و ضخیم تر شده بود.
سکوت برف زیبا بود و قرت قرت خشک و پوک قدم های مردم آزار من از آن هم زیبا تر.
من به منظور کار بخصوصی از خانـه بیرون نرفته بودم.
حتی برای برف بازی هم نرفته بودم.
و بنابراین جز کفش های کتانی و مـی توان گفت کهنـه ام
حوصله ی پوشیدن چیز دیگری را نداشتم.
من درون طول راه مثل همـیشـه بـه چیز های زیـادی فکر کردم.
فکر کردم و کفش های خیسم را با کیف و لجاجت خاصی
مـیان برف های مرتب و تازه بر هم نشسته کشیدم.
آنقدر غرق فکر بودم کـه به سرما هم اهمـیت چندانی ندادم.
گرچه از حق نباید گذشت کـه زیـاد هم پوشیده بودم.
به هر حال آن چه امروز گذشت
فرق چندانی با آن چه درون یک روز غیر برفی ممکن بود
برای من اتفاق بیفتد نداشت و
من در حالی که به یـاد آن زلزله ی کذایی
با جدیت مراقب سرزدن هرگونـه ناشکری از جانب خود بودم
آهسته به این فکر مـی کردم کـه چرا زندگی بعضی بچه ها این همـه یک نواخت و آرام است.
و باز خیلی زود صدایی مثل صدای دوستی
که اولین بار جواب این سوالم را داد در من تکرار کرد مـهم قلب و فکر آدمـیزاد هست نـه اطرافش
و من مـی دانم که تا مدتی گرچه کوتاه باز با همـین جواب ساده قانع خواهم شد و
در راه آمد و رفت هایم درون افکار و خیـالات عجیب دیگری غرق خواهم گشت.
این بود انشای من.
انشای چهارم
آن شب سرد کـه همـه درون خواب ناز بودند، آسمان عروس دل ناز کش را به منظور دل یخ زده زمـین چشم روشنی فرستاد. همان شب تور حریر آن عروس بر دامن سرد زمـین پهن شد و زمـین تاج مرواریدبند آسمان را بر سر گذاشت. اما درون جشن زمـین و آسمان کودکی غمگین بود. او کـه صبح روز قبل مرد کارتن خوابی را دیده بود کـه از شدت سرما بـه خود مـی لرزید، نمـی توانست از زیبایی برف لذت ببرد. هوا سردتر و سردتر مـی شد و غم ک هر لحظه بیشتر! کـه نکند آن مرد بیچاره از سرما یخ کند. اما کاری از دست ک برنمـیآمد و ناچار بود مرد را با تمام تنـهایی هایش بـه خدا بسپارد. دانـه های برف یکی یکی روی زمـین مـی باد و گونـه های آسمان از شادی سرخ شده بود. سیـاهی شب هم نمـی توانست از زیبایی عروس آسمان ها بکاهد اما دل ک مانند قلب بچه آهو درون مـی تپید و از آسمان مـی خواست کـه به مرد کارتن خواب رحم کند. آسمان اما، پر ر از همـیشـه مـی بارید و مـی بارید.
خوردن یک فنجان چای داغ دراین هوا مـی چسبد اما ک آزرده مـی گردد کـه ای کاش مرد کارتن خواب هم مـی توانست درون لذت خوردن یک فنجان چای داغ درون گرمای دلچسب خانـه با او سهیم شود اما، افسوس کـه آرزوهای او اگر چه خیلی کوچک بودند اما او قادر بـه عملی آن ها نبود. تیک تیک ساعت بـه او مـی فهماند کـه وقت خواب رسید و باید بـه رختخواب برود وقتی وارد رختخواب گرم و نرمش شد دایم درون این فکر بود کـه آیـا مرد کارتن خواب امشب درون یک رختخواب گرم خواهد خوابید یـا مثل هر شب آسمان سقف خانـه اش و زمـین فرش زیر پایش خواهد بود. آن هم چه زمـین وآسمانی! آسمانی کـه آن شب هوس کرده بود تمام ماهی ها را بـه شام دعوت کند و بر سرشان تور مروارید بریزد و زمـینی کـه آغوش خود را باز کرده بود که تا چشم روشنی آسمان را مشتاقانـه بپذیرد. ک اما درون این هیـاهو فقط درون فکر آن مرد بود و بس! و مـی اندیشید کـه ای کاش یک نفر پیدا مـی شد و مرد را با خود بـه یک جای گرم مـی برد. درون همـین فکرها بود کـه خوابی عمـیق چشمانش را پوشاند و او آرام بـه خواب رفت.
صبح روز بعد کـه خورشید چادر طلا یی ا ش را روی صورت ک پهن کرده بود او با دلهره از خواب بیدار شد. زمـین پر از برف بود و پسرک همسایـه با شور و هیجان آن سوی پنجره مشغول درست یک آدم برفی بود. دغدغه پسرک یـافتن هویج به منظور دماغ آدم برفی اش بود و با داد و فریـاد از مادرش مـی خواست کـه هر چه سریع تر به منظور آدم برفی اش یک هویج پیدا کند. اما ک بـه چیزی غیر از این ها فکر مـی کرد.
تعطیلی مدارس از رادیو و تلویزیون اعلا م شده بود. ک مـی توانست که تا هر وقت کـه دلش مـی خواست درون رختخواب بماند و از روز برفی اش لذت ببرد، اما نگرانی ک بـه او اجازه نمـی داد کـه راحت و آسوده درون خانـه بماند.
او سراسیمـه تر از همـیشـه سراغ لباس هایش رفت که تا هر چه سریع تر از خانـه بیرون برود و دوست کارتن خوابش را درون کوچه مقابل پیدا کند.
دیدن مرد کارتن خواب درون این لحظه بیشتر از هر چیز مـی توانست ک را آرام کند.
وقتی از خانـه خارج شد هیـاهوی بچه هایی کـه برای برف بازی ازخانـه بیرون آمده بودند، لحظه ای او را شاد کرد اما حالا فرصت بازی نبود واو حتما به سراغ مرد کارتن خواب مـی رفت. راه رفتن درون برف برایش سخت بود و نمـی توانست فاصله بین دو کوچه را بـه تنـهایی طی کند و باید از مادرش کمک مـی گرفت. بنابراین انگشت کوچکش را روی زنگ خانـه گذاشت و از مادر خواست کـه هر طور شده او را همراهی کند.
مخالفت های مادرهم نتوانست او را قانع کند و سرانجام او دست درون دست مادرش بـه سراغ مرد کارتن خواب رفت. با این کـه برف بند آمده بود اما راه رفتن درون کوچه خیلی سخت بود و هر آن احتمال داشت پای ک سر بخورد و او را دچار درد سر کند. اما این چیزها مـهم نبود و او حتما هر چه سریعتر مرد کارتن خواب را مـی دید.
با خودش فکر مـی کرد شاید شب گذشته یک نفر او را بـه خانـه خود باشد و یک غذای گرم بـه اوداده باشد. شاید هم حالا مرد کارتن خواب با خوشحالی درون حال درست آدم برفی باشد. درست مثل پسر همسایـه!
در همـین فکرها بودکه بـه محل سمرد کارتن خواب نزدیک شد. بـه محض رسیدن بـه محل، دوست کارتن خوابش را دید کـه مثل همـیشـه روی یک تکه کارتن خوابیده و پتوی نمناکی را روی سرش کشیده. نزدیکتر کـه شد او را صدا کرد، آقا… آقا… با شما هستم. صدایم را مـی شنوید؟!
اما مرد ژولیده جواب ک را نمـی داد. مژه هایش بر اثر بارش برف سفید شده بود و رنگ بـه صورت نداشت. ک نزدیک رفت و مرد را تکان داد اما مرد باز هم جوابش را نداد ک وحشت کرده بود. نمـی خواست باور کند اما حقیقت داشت. مرد کارتن خواب دیگر نفس نمـی کشید. شاید شب برفی به منظور مرد کارتن خواب هم یک ارمغان داشت. ارمغان خداحافظی بازندگی سخت و طاقت فرسا!
ک کـه در کنار جسد مرد کارتن خواب اشک مـی ریخت، رهگذران بی احساسی را مـی نگریست کـه با اخم از خانـه های خود خارج شدند و بیآنکه اطراف را بنگرند پا بر دل عروس آسمان گذاشتند و دل آن عروس را زیر پا گذاشتند. اما هیچ بـه سراغ مرد کارتن خواب نیـامد و هیچ نپرسیدکه دیشب را چگونـه سپری کرده است. سرانجام مامورین شـهرداری جسد مرد کارتن خواب را بردند که تا او را درون سرپناه ابدیش بـه خاک بسپرند.
انشا توصیف اولین برف زمستانانشا توصیف یک روز برفی و سردانشای روز برفی توصیفانشای زمستانی قشنگمشاهده مطلب انشا درون مورد یک روز برفی به منظور دانش آموزان...
[انشا توصیف یک روز برفی و سرد انشاه در مورد ان سوی پنجره]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 12:49:00 +0000